غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
آواز حزین باد، پیغمبر کیست؟
خورشید، چنین سرخ، روایتگر کیست؟
بودهست پذیرای غمت آغوشم
از نام تو سرشار، لبالب، گوشم
دریاب من، این خستۀ بیحاصل را
این از بد و خوب خویشتن غافل را
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد