تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
نشسته سایهای از آفتاب بر رویش
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش