ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟