باز غم راه نفس بر قلب پیغمبر گرفت
باز از دریای ایمان، آسمان گوهر گرفت
ای حریمت رشک جنّات النّعیم
خطّ تو خطّ صراطالمستقیم
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
ای آفتاب فاطمه، در شهر ری مقیم
ری طور اهل دل، تو در آن موسی کلیم
پیغمبر و زهرا و حیدر یک وجودند
روز ازل تصویر یک آیینه بودند
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
ای دانش و کمال و فضیلت سه بندهات
دشمن گشادهرو، ز گلستان خندهات
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
بر عفو بیحسابت این نکتهام گواه است
گفتی که یأس از من بالاترین گناه است
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است