کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است