روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
بىسر و سامان توام يا حسين
دست به دامان توام يا حسين