یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت