غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
لحظهاى در خود فنا شو تا بقا پيدا كنى
از منيّتها جدا شو تا منا پيدا كنى
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
نظر کن تو آیینۀ حقنما را
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد