رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادۀ سهشنبه شب قم شروع شد
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
همّت ای جان که دل از بند هوا بگشاییم
بال و پر سوی سعادت چو هما بگشاییم
زن، رشک حور بود و تمنّای خود نداشت
چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت