تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
دست من یک لحظه هم از مرقدت کوتاه نیست
هرکسی راهش بیفتد سمت تو گمراه نیست
این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
ای انتظارِ جاری ده قرن تا هنوز
بیتو غروب میشود این روزها هنوز