آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است