صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...