آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد