روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
عالم همه مبتدا، خبر کرببلاست
انسان، قفس است و بال و پر کرببلاست
ای کاش مردم از تو حاجت میگرفتند
از حالت چشمت بشارت میگرفتند
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده