تا که نامت بر زبان آمد زبان آتش گرفت
سوختم، چندان که مغز استخوان آتش گرفت
ای عشق! کاری کن که درماندند درمانها
برگرد و برگردان حقیقت را به ایمانها
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
و انسان هرچه ایمان داشت پای آب و نان گم شد
زمین با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...
در کولهبار غربتم یک دل
از روزهای واپسین ماندهست