چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
از سمت مدینه خبر آورد نسیمی
تا مژده دهد آمده مولود عظیمی
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
ای انتظارِ جاری ده قرن تا هنوز
بیتو غروب میشود این روزها هنوز