سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
همین که بهتری الحمدلله
جدا از بستری، الحمدلله
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
سر تا به قدم آینۀ حسن خدایی
کارش ز همه خلق جهان عقدهگشایی
ای همه جا یار رسولِ خدا
محرم اسرار رسولِ خدا
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
منظومهٔ دهر، نامرتب شده بود
هم روز رسیده بود هم شب شده بود
خانههای آن کسانی میخورد در، بیشتر
که به سائل میدهند از هرچه بهتر بیشتر
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد