غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست