خاکیان را از فلک، امید آسایش خطاست
آسمان با این جلالت، گوی چوگان قضاست
چون آسمان کند کمر کینه استوار
کشتی نوح بشکند از موجۀ بحار
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را