خاکیان را از فلک، امید آسایش خطاست
آسمان با این جلالت، گوی چوگان قضاست
چون آسمان کند کمر کینه استوار
کشتی نوح بشکند از موجۀ بحار
تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟