تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد