ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
ای خاک ره تو خطّۀ خاک
پاکی ز تو دیده عالم پاک
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل امّالبنین
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
گر سوى ملک عدم باز بیابى راهى
شاید از سرّ وجودت بدهند آگاهى
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چو وا کند
از نمکین کلامِ خود حقِ نمک ادا کند