تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را