ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را