تا که نامت بر زبان آمد زبان آتش گرفت
سوختم، چندان که مغز استخوان آتش گرفت
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
و انسان هرچه ایمان داشت پای آب و نان گم شد
زمین با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
در کولهبار غربتم یک دل
از روزهای واپسین ماندهست