سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
روشن از روی تو آفاق جهان میبينم
عالم از جاذبهات در هيجان میبينم