ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت