داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را