اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود