اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
عمری به جز مرور عطش سر نکردهایم
جز با شرابِ دشنه گلو تر نکردهایم
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست