روح بزرگش دمیدهست جان در تن کوچک من
سرگرم گفت و شنود است او با من کوچک من
دلی که الفت دیرینه با بلا دارد
همیشه دست در آغوشِ اِبتلا دارد
تو را تا دیدهام محو جمال کبریا دیدم
تو را غرق مناجات خدا، از خود رها دیدم
صفای اشک به دلهای بیشرر ندهند
به شمع تا نکشد شعله، چشم تر ندهند
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایهٔ هما را
علی آن صبح صادق، آن شب قدر
علی شرح «اَلَم نَشرَح لَک صَدر»
خدا مرا ز ولای علی جدا نکند
من و خیال جدایی از او؟ خدا نکند
بوَد آیا که درِ صلح و صفا بگشایند
تا دری هم به مراد دل ما بگشایند