به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
ز اشک، دامن من رشک آسمان بودهست
پر از ستاره چو دامان کهکشان بودهست
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
چه کُند میگذرد لحظههای دور از تو
نمیکنند مگر لحظهها عبور از تو
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
به شیوۀ غزل اما سپید میآید
صدای جوشش شعری جدید میآید
مرا به خانۀ زهرای مهربان ببرید
به خاكبوسی آن قبر بینشان ببرید