آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب
جان به لب آمده از درد، خدا را، دریاب
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
در کربلا شد آنچه شد و کس گمان نداشت
هرگز فلک به یاد، چنین داستان نداشت
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت