بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
بهنام او که دل را چارهساز است
به تسبیحش زمین، مُهر نماز است
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت