ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت