نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
هنوز گرم مناجات و گریۀ عرفاتم
چقدر بوی شهادت گرفته است حیاتم
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
بگذار و بگذر این همه گفت و شنود را
کی میکنیم ریشهٔ آل سعود را؟
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
با شمایم ای شمایان بشکهٔ دشداشهپوش
با وقاحت روی فرش نفت و خون میایستید
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی