سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
ای شکوه کهکشانها پیشِ چشمانت حقیر
روح خنجر خوردهام را از شب مطلق بگیر
تو آن عاشقترین مردی که در تاریخ میگویند
تو آن انسانِ نایابی که با فانوس میجویند
ماجرا این است کمکم کمّیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضۀ کالا گرفت
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
بی خون تو گل، رنگ بهاران نگرفت
این بادیه بوی سبزهزاران نگرفت
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست