روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست