بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست