سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
ای حضرت خورشید بلاگردانت
ای ماه و ستاره عاشق و حیرانت
خورشید که بوسه بر رخ خاور زد
در سینه دلش مثل پرستو پر زد
هر کس که شود پاک سرشت از اینجاست
تعیین مسیر سرنوشت، از اینجاست
یک لحظه به فکر هستی خویش نبود
دنیاطلب و عافیتاندیش نبود
از جوش مَلَک در این حرم هنگامهست
اینجاست که هر فرشته، گلگون جامهست
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری
حُسنت، به هزار جلوه آراسته است
زیباییات از رونق مه کاسته است
چشم تو نوازشگر و مهرافروز است
در عمق نگاه تو غمی جانسوز است