رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
ز هرچه بر سر من میرود چه تدبیرم
که در کمند قضا پایبند تقدیرم
...ای صبح را ز آتش مهر تو سینه گرم
وی شام را ز دودۀ قهر تو دل چو غار
ای به سزا لایق حمد و ثنا
ذات تو پاک از صفت ناسزا
از ابتدای کار جهان تا به انتها
دیباچهای نبود و نباشد بِه از دعا
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی