رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
نشسته سایهای از آفتاب بر رویش
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری