آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری