ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
نشان در بینشانیهاست، پس عاشق نشان دارد
شهید عشق هر کس شد مکانی لامکان دارد
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
الا رفتنت آیۀ ماندن ما
که پیچیده عطر تو در گلشن ما
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده