نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
دری که بین تو و دشمن است خیبر نیست
وگرنه مثل علی هیچکس دلاور نیست
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده