روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
باز هم آدینه شد، ماندهام در انتظار
چشم در راه توام، بیقرارم، بیقرار
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
شبی که نور زلال تو در جهان گم شد
سپیده، جامه سیه کرد و ناگهان گُم شد
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
بعد از آن واقعهٔ سرخ، بلا سهم تو شد
پیکر سوختهٔ کربوبلا سهم تو شد
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده