ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
هنوز ماتم زنهای خونجگر شده را
هنوز داغ پدرهای بیپسر شده را
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
زمین از برگ، برگ از باد، باد از رود، رود از ماه
روایت کردهاند اردیبهشتی میرسد از راه
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم