روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
وقت وداع فصل بهاران بگو حسین
در لحظههای بارش باران بگو حسین
شَمَمتُ ریحَکَ مِن مرقدِک، فَجَنَّ مشامی
به کاظمین رسیدم برای عرض سلامی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم