چگونه میشود از خود برید؟ آدمها!
میان آینه خود را ندید، آدمها!
گلی دور از چمن بر شانۀ توست
بهاری بیوطن بر شانۀ توست
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم
گشود جانب دریا، نگاهِ شعلهورش را
همان نگاه که میسوخت از درون، جگرش را
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد