او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد